دوآل پـا
چندی قبل «خانعمو» برای دیدن ما به کانادا آمده بود. همان طور که اطلاع دارید و قبلاً نیز برایتان نوشتم او همیشه داستان هائی برای بچه ها در چنته دارد. این بار هم پس از اینکه خستگی راه را به در کرد و عرقش خشک شد در یکی از شب ها از او خواستیم تا دوباره یک داستان شیرین از خاطرات گذشته اش برایمان تعریف کند.
خان عمو هم که عاشق بچه ها بود و می دانست آن ها تا چه اندازه از شنیدن داستان هایش لذت می برند ناگهان چهره اش شکفته شد و قول داد تا داستان جدیدی از گذشته ها برایمان تعریف کند لذا سری از روی خوشحالی تکان داد و گفت: «داستانی دارم که خیلی طولانی است، اگر حوصله شنیدنش را دارید برایتان تعریف کنم».
همگی با هم گفتیم: «خان عمو، ما همیشه برای شنیدن داستانهای شما حاضریم».
خان عمو که همه را آماده شنیدن داستان دید شروع به گفتن کرده گفت: «تاکنون نام «دوآلپا» را شنیده اید؟».
همگی گفتند: «خیر، تاکنون چنین نامی به گوشمان نخورده است».
او گفت: «در زمان های قدیم کسانی بودند که به آن ها دوآلپا می گفتند. «دوآلپا»ها آدم هائی بودند که پاهائی بلند و کج و معوج داشتند و چون راحت طلبان روزها در کنار گذرگاه ها می نشستند و از مردم طلب کمک می کردند».
اولین بار بود که کلمه (دوآلپا) را میشنیدم لذا فوری از خان عمو پرسیدم: «یعنی این (دوآلپا) ها مثل آدم ها بودند».
خان عمو گفت: «البته مثل خیلی از آدم ها که این روزها از دسترنج دیگران استفاده میکنند آن ها هم صورت آدمی داشتند ولی در عمل کارشان سوء استفاده و بهره برداری از مردم ناآگاه بود».
یکی از بچه ها که قدری ترسیده بود فوری پرسید: «خان عمو شکلشان طوری نبود که آدم ها بتوانند آن ها را بشناسند و فریب شان را نخورند».
خان عمو گفت: «در افسانه های قدیم و داستان های فولکولوریک مردم ایران دوالپاها را موجوداتی افسانه ای نام داده اند» و اضافه کرد: «متاسفانه شکل آن ها کاملا» شبیه آدم ها بود و همین امر دیگران را فریب می داد».
کنجکاو شده گفتم: «جالب است، تاکنون در کتاب ها نامی از آنها نخوانده بودم.»
خان عمو برای اینکه ما را با نام «دوآلپا» ها و سابقه آشنائی با آن ها آشنا کند گفت:
«دوآل» در فارسی به معنای تسمه است و در کتاب عجایب المخلوقات محمد بن محمود طوسی (قرن ششم هجری) از این مخلوقات نام برده شده و آنها را (نسناس) نیز گفته اند.
و بعد اضافه کرد حکیم ابوالقاسم فردوسی درشاهنامه نیز با شعری از این موجودات عجیب نام برده است.
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را به بوسید و نامه به برد
به شهری کجا نرم پایان بدند
سواران پولاد خایان شدند
همانا که بودند پاشان دوال
لقب شان چنین بود بسیار سال
(از سایت همه میدانند)
خان عمو پس از توضیحات فوق ادامه داد: «آن ها درپیاده روها وکنار گذرگاهها مینشستند و هم چون گدایان با اشاره به پاهای علیل خود از رهگذران درخواست غذا و خوراکی میکردند، درعین حال همیشه قیافه رهگذران را زیر نظر داشتند وچنان چه آدم غریبه و ناآگاهی را می یافتند با اشاره به پاهای علیل خود ازاو تقاضا می کردند آنها را به دوش گرفته تا خانه برساند. رهگذرانی که آن ها را می شناختند و از مکر و حیله آنها آگاه بودند هنگام عبور با دیدن آنها فوری خودرا کنار کشیده سریعا» دور می شدند ولی مسافرینی که تازه وارد شهر شده وآنها را نمی شناختند از روی ترحم در دام فریبشان افتاده آن ها را به دوش میگرفتند تا به خانه هایشان برسانند».
داستان که به این جا رسید خان عمو ساکت شد تا اثر آن چه را که گفته بود در قیافههای ما بخواند وچون ما را هم چنان مشتاق و حریص شنیدن دید ادامه داد: «به دوش گرفتن (دوآلپا) همان بود و بیچاره شدن سواری دهنده همان، زیرا دوآلپا دیگر حاضر نبود از دوش فرد رهگذر پائین بیاید و با پاهای نرم و دراز و اختاپوش مانند خود که دور گردن و کمر فرد رهگذر پیچانده بود و فشار می داد اورا ناچار می کرد تا هرچه دستور می داد برایش تهیه کند و تا جان سواری دهنده را نمی گرفت از دوش او پائین نمی آمد».
از خان عمو پرسیدم: «یعنی هیچ راهی نبود تا آن ها (دوآلپا) را از دوش خود پائین گذارده و از شرش خلاص شوند».
خانعمو جواب داد: «(دوآلپا) ها ضمن این که از روی شانه سواری دهنده پائین نمیآمدند وچون مانند مفت خورها اشتهای زیادی هم برای خوردن و آشامیدن داشتند مرتب توی سر سواری دهنده میزدند و از او میخواستند برایشان خوراک و نوشیدنی تهیه کند و چنان چه سواری دهنده از دستور آن ها سرپیچی می کرد (دوآلپا) با فشار پاهای خود بر گردن و بدن او چنان عذابش میداد که سواری دهنده مجبور به اطاعت محض از دستورات او میگردید.
با ناراحتی از خانعمو پرسیدم: «یعنی سواری دهنده نمیتوانست هیچ راهی برای نجات خود پیدا کند».
خانعمو با تأسف سری تکان داد و گفت: «تنها راه نجات سواری دهنده مرگ بود. پس از مرگ او، (دوآلپا) که دیگر نمیتوانست از وجود او استفاده کند اورا رها کرده دنبال سواری دهنده دیگری می رفت».
داستان غم انگیز و درعین حال آموزندهای بود. به خانعمو گفتم: «چقدر این داستان با وضع کنونی مردم کشورمان مطابقت دارد».
او ضمن تأیید نظر من گفت: «من معتقدم این داستانها بیجهت درکتاب ها نیامده و ریشه در دیدهها و شنیدههای مردم سرزمین ما در زمان های گذشته دارد»
برای دلداری اوگفتم: «ولی خانعمو دنیای امروز با داشتن وسائل ارتباطی سمعی و بصری چون رادیو، تلویزیون و اینترنت، مردم را نسبت به این گونه مسائل آگاه و بساط شیاد هائی از نوع دوآلپا ها را بر می دارد».
خانعمو دوباره نگاهی محزون به من کرد و گفت: «کجای کاری مرد، امروز تمام آن وسائل ارتباطی سمعی و بصری که نام بردی، در ید قدرت دوآلپا های امروزی نیز می باشد که از حمایت قدرتمندان استفاده می کنند، برای همین است که دوآلپاها در دنیای امروز تبدیل به یکی از نیرومندترین بازوهای قدرت حاکمین شدهاند».
نمیدانستم در جواب خانعمو چه بگویم، حس میکردم با تجربیاتی که او از دوران زندگی پر تلاطم خود دارد در حقیقت بیشتر از من به وضع دنیا اشنائی دارد، او بیشتر ازمن با آنها زندگی کرده و بهتر از من آنها را آزموده است.
خانعمو که مرا خاموش و تو فکر دید گفت: «مرد، ناراحت نشو، من به کانادا نیامدهام تا با شرح این داستانها تو را ناراحت کنم» و بعد برای عوض کردن موضوع گفت: «آخراین هفته هوا خوب است، به من قول داده بودی با هم برای دیدن آبشار نیاگارا برویم».
راست میگفت، این قولی بود که به او داده بودیم. به همسرم گفتم وسائل سفر را آماده کند تا آخر هفته برای تماشای زیبائی های کانادا در اطراف آبشار نیاگارا برویم.
تابستان سال 2001
تابستان سال 1385
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=52236