حاج عباس و پیری
در سالهای گذشته که هنوز پای تلویزیون و لبتاب و وسائل تصویری به ایران باز نشده بود و مردم شهرها از دیدن برنامه های کمدی جری لوئیز و باب هوپ و…… محروم بودند برای خندیدن و خنداندن خود و دیگران راهی جزگفتن جوک ولودگی و مسخره کردن این و آن نداشتند و از این طریق خنده برلبان یکدیگر مینشاندند.
آنهائیکه ذوق کمدی داشتند با دادن القابی تمسخرآمیز که تا اندازهای با قیافه وتیپ بعضی از افراد مطابقت داشت درکوچه و خیابان وقتی به او میرسیدند لقب فوق را با صدای بلند فریاد میزدند و از دیدن عکسالعمل خشم آگین طرف با صدای بلند میخندیدند.
بهعنوان مثال درمحله ما پاسبانی بود که او را مأمور ترافیک یکی از چهار راههای پرجمعیت خیابان کرده بودند نظر به این که هیکلی گرد و قلنبه و صورتی سرخ و سفید داشت به او لقب «گوجه فرنگی» داده بودند و مردم و رانندگان هنگام عبور از کنارش با صدای بلند فریاد میزدند: «گوجه فرنگی».
پاسبان مزبور که میدانست مردم با گفتن کلمه فوق قصد تمسخر او را دارند از همان محلی که ایستاده بود با صدای بلند گوینده را به باد فحش و ناسزا میگرفت و با نشاندادن انگشت شصت به او عکسالعمل نشان می داد، گاه نیز که ترافیک خیابان بار چندانی نداشت پاسبان مزبورکار خودرا رها میکرد و دوان دوان چند قدم در تعقیب گوینده می دوید تا به اصطلاح اورا ترسانده و به او گوشزد کند که دیگر چنین لقب ناخوشایندی را درمورد او به کار نبرد.
اغلب اهالی معتقد بودند که او چندان هم از شنیدن لقب مزبود ناراحت نیست و تنها برای خنداندن و خندیدن مردم این لقب را پذیرا شده و عکس العمل های خشم آمیز او نیز چندان جدی نیست و درواقع صحنه ای از یک نمایش کمدی را اجرا میکند.
***
ولی حاجعباس خواربارفروش محله ما داستان دیگری داشت. هنگامیکه کودک بودم و به دبستان میرفتم او مردی بود قوی هیکل و چهارشانه که همسر و چهار فرزند دختر و پسر داشت و در محله ما با داشتن کسب خواربار فروشی بروبیائی برای خود ساخته بود. مردی بود درستکار و خوش برخورد که اغلب با زبان شوخ و هزل با مشتریان خود روبرو میشد و هیچ گاه درپاسخ به شوخیهای دوستان و اهالی محل در نمیماند وهمیشه برای گفتن چیزی در چنته داشت.
هنگامیکه بعد ازچند سال دوری از وطن مدتی برای دیدن خانواده و فامیل بازگشتم متوجه شدم همه چیز درمحل با گذشته تفاوت کرده است که از جمله آنها رفتار حاجعباس خوار بار فروش محل با مردم بود.
در آن موقع او سالهای جوانی را پشت سر گذارده و پیری و کهنسالی را تجربه میکرد، دانستم که از بد روزگار همسرش فوت کرده ودیگر از آن همه شوخ دلی و هزلیات زبان او چیزی باقی نمانده است.
برادرم میگفت: «از آن جائی که بسیار بد اخلاق و بد زبان شده مدتی است اهالی به او لقب پیرمرد دادهاند که از شنیدن آن چنان خشمگین میشود و حالت چشم هایش برمیگردد که گوینده هرکه باشد فوری ماستها را کیسه کرده به سرعت از مقابل مغازهاش دور می شود چرا که میداند حاجعباس بدون توجه بهمقام و موقعیت گوینده فورا» اورا با چماق «پیرمرد پدرته! «پیرمرد جد وآبادته!» ویا «پیرمرد همه فامیلته!……….» مورد حمله قرارمی دهد.
برادرم برای اینکه مرا در جریان امر بگذارد تا هنگام دیدن حاجعباس ناخواسته کلمه پیرمرد را بر زبان نیاورم گفت: «اگر برحسب اتفاق گذارت به مغازه حاج عباس افتاد مواظب باش اورا پیرمرد خطاب نکنی که سخت ازتو می رنجد.»
چون از دوران کودکی با حاج عباس همسایه دیوار به دیوار بودیم و او هم چون فرزندان خود مرا دوست داشت وقتی برای دیدنش رفتم ضمن حال و احوال کردن چون برخورد او را بسیار متفاوت با دوران گذشته دیدم برای دلجوئی از او بیاختیار از دهنم در رفت و پرسیدم: «حاجی، حالا مگه چند سالتونه که از پیری بدتون میاد.»
همین جمله کافی بود تا حاج عباس قیافه اش ناگهان تغییر کرده و چشم هایش چون دو کاسه خون گردد بعد رو به من کرد وگفت: «آقای عزیز، پس از چند سال اومدی ازم جنس بخری یا می خوای استنتاقم کنی» و با تظاهر به این که سخت عصبانی است گفت: «شما مشتری هستی یا مأمور اداره ثبت احوال؟»
دیدم خیلی بد شده و ممکنه دفعه دیگر تو مغازه راهم نده فوری جمله ام را تصحیح کرده گفتم: «آخه شما ماشاءالله هیچ شباهتی به پیرمردان ندارید.»
بار دیگر گاف داده و کلمه پیرمرد را به کار برده بودم چون دیدم از پشت پیشخوان بلند شد و قصد آمدن به سمت من را دارد، فوری برگشتم تا از مغازهاش خارج شوم، متوجه حال من شد و با لبخندی بر لب گفت: «آقای نوذری، شما هم دلت خوشهها و دستی از دور برآتش داری و تنها ظاهر آدمها رو می بینی» ولی نمیدونم چی شد که دوباره رفت تو جلد ضد پیری اش و اضافه کرد: پسرجان «به من فحش بدی بهتره که اسم پیرمرد روم بذاری.»
اهالی محل از فرزندانش شنیده بودند اجازه نمی دهد برایش جشن تولد بگیرند زیرا به آنها گفته: «هر جشن تولد میخ دیگری است که بر تابوت من می کوبید».
«وقتی عازم خروج از مغازهاش بودم دیدم درحالی که دو دستش را به کمر گرفته می رود تا روی چهارپایه ته مغازه اش بنشیند.»
آقای معینی یکی از همسایه هامون که خاطرات زیادی از حاج عباس داشت می گفت: «یک روز که تومغازه اش نشسته بودم پس ازاین که مقدار زیادی از پیری نالید با خنده و شوخی از او پرسیدم: «حالا میشه به من بگوئی چند سالته.»
سرش را تکان داد و گفت: «اگر به کسی نگوئی تنها شصت سالمه ولی فشار زندگی چنان خردم کرده که همه فکر میکنند آب هشتاد هم از سرم گذشته است، برای همین هم هست که از یادآوری سن و سال و روز تولد دلم میگیره و داغم تازه میشه.»
آقای معینی اضافه کرد: «البته اومی داند که این شتر در خانه همه می خوابد و تمام ابناء بشر از این لطف باریتعالی بی نصیب نیستند ولی چه می تواند بکند که طاقت شنیدن کلمه پیرمرد را ندارد.»
وقتی داستان برخوردم را با حاجعباس برای مادرم تعریف کردم خندید و گفت: «همه اینها ادا و اطواره و اون پیرمرد آب زیرکاه راستش را به مردم نمیگه.»
گفتم: «مادر منظورت را نمی فهمم.»
گفت: «هیچ از او پرسیدهای که چرا وقتی از جلو خانه زبیده خانم همسر حاج حسین مرحوم که سال قبل فوت کرده رد میشه قدم هایش را آهسته می کنه وچشم از در خانه او برنمی داره.»
جواب دادم: «نه، خبر ازاین چیزها ندارم.»
گفت: «قدمها را کند می کنه تا شاید برای یک بار دیگرهم شده بتونه قد و بالای زبیده را دید بزنه» و بعد اضافه کرد: «از او پرسیده ای برای چه، وقت و بی وقت و به بهانه های مختلف میره پشت بام تا از آن بالا بتونه حیاط خانه زبیده را رصد کنه و با اون چشم های لوچش قد و بالای اورا زیر نظر بگیره.»
داستانی بود که تا آن موقع از کسی نشنیده بودم، به مادرم گفتم: «خدا را خوش نمیاد آدم بدون دلیل چنین تهمتهائی به مردم بزنه، شاید هم حاج عباس واقعا» از کلمه پیری بدش میاد و حق هم داره از شنیدن آن عصبانی بشه.»
مادرم خنده معنی داری کرد و گفت: «این که من می گویم اتهام نیست و واقعیت داره، خود زبیده هم در جریان هست و حاج عباس هم چند بار از من خواسته تا زبیده را از راز دلش آگاه کنم که زبیده هم راضی شده ولی چون هنوز سالی از فوت همسر متوفای زبیده نگذشته می ترسه موضوع را آفتابی کنه و رسوائی به بار بیاره.»
گفتم: «خوب ازدواج با یک زن بیوه چه ارتباطی با مخالفت با کلمه پیری داره که حاجعباس برای جلوگیری از به کار بردن آن این طور با مردم درافتاده.»
مادرم گفت این دیگر خواست زبیده خانم است که به حاجعباس اولتیماتوم داده: «دوست ندارم مردم بعد از ازدواج ما بازهم تو را مسخره کنند وکلمه پیرمرد را جلوی اسمت به کار برند».
دیگه لازم نبود چیز بیشتری از مادرم بپرسم چون موضوع کاملاً برایم روشن شده بود و فهمیدم داستان عشق پیری است که آتش به جان حاج عباس زده است.
اکتبر 2013
****
محمد سطوت ـ در سال 1311 در یک خانواده کارگری در شرق تهران به دنیا آمد. پس از دوره ابتدایی در یکی از چاپخانه های تهران مشغول کار شد.
در سال 1340 با اخذ دانشنامه لیسانس در قسمت منابع آب وزارت نیرو مشغول کار گردید. شوق فراوان او برای کار و فعالیت در خارج از محیط اداری سبب شد تا با گرفتن ماموریت های متعدد خارج از مرکز از بیشتر نقاط مختلف کشور بازدید و گزارشات مبسوطی برگرفته از مطالعات منابع آب و موقعیت های آب های زیرزمینی مناطق فوق تهیه نماید.
ماموریت های او ضمنا سبب گردید تا با آشنایی از وضع مردم روستاها و خصوصیات فولکوریک مردم آن نقاط مطالبی تهیه و در دوران بازنشستگی آنها را به صورت داستان منتشر نماید.
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=50253