سالهای خوش خیابان ویلا
فصل مشترک داستان زندگی خانواده ما و خانواده آوانسیان در این بود که سالهای بسیار دور اجداد و نیاکان هر دو خانواده مهاجرانی بودند که از آن سوی رودخانه ارس به ایران آمده بودند. خانواده پدر و مادری من از باکو و نخجوان و خانواده آوانسیان از ایروان یا به قول خودشان یروان. خانواده آوانسیان همسایه دیوار به دیوار ما در یکی از کوچههای خیابان ویلا بودند. سالها بود که ما دو خانواده به رغم تفاوتهای فرهنگی و دینی در کنار هم زندگی میکردیم و با احترام به عقاید و باورهای یکدیگر روابط دوستانه و خانوادگی هم برقرار کرده بودیم. پدر من فرهنگی بود و موسیو آوانسیان مدیریت یکی از بهترین تعمیرگاههای مجاز اتومبیل را در خیابان روزولت برعهده داشت. به همین سبب پدرم از جهت خرابی و تعمیر اتومبیلش که یک پژو ۵۰۴ فرانسوی بود دغدغهای نداشت.
دوستی من و جیران خواهرم، با ژانت و آرمن آوانسیان هم زبانزد دوستانمان در مدرسه و محله بود. آرمن سه سالی از من بزرگتر و جیران و ژانت تقریبا هم سن و دو سالی از من کوچکتر بودند. رفت و آمدهای خانوادگی دو خانواده در طی سالهای همجواری روزبهروز پررنگتر و صمیمیتر میشد. شبهای ژانویه ما میهمان خانواده آوانسیان بودیم و آنها هم عیدهای نوروز عید دیدنی به خانه ما میآمدند. یا اینکه ایام محرم و صفر مادام آوانسیان در پخت و پز قیمه پلو و شله زرد نذری به کمک مادرم میآمد. روزگار با همه فراز و نشیباش میگذشت و ما دو خانواده در غم و شادیها در کنار هم بودیم. اوایل جنگ بود که آرمن به سربازی رفت. روزی که میرفت انگار تکهای از خانواده دوست داشتنی ما جدا میشد. مادرم برایش آش پشتپا پخت. روزهای سخت و دلهرهآوری بود. از طرفی دوری و جدایی آرمن از این جمع صمیمی آزاردهنده بود و از سوی دیگر جنگ و مصایبش هر روز پررنگتر میشد. اما همین جنگ باهمه آزارش به خصوص زمان حملات هوایی باعث میشد که دو خانواده بیشتر در کنار هم باشیم. موسیو آوانسیان پناهگاه خوب و مجهزی در زیرزمین خانهشان آماده کرده بود که به هنگام خطر دو خانواده به آنجا پناه میبردیم و این در کنار هم بودن کمی به ما آرامش میداد…
… با بازگشایی مجدد دانشگاهها که با انقلاب فرهنگی به محاق تعطیلی رفته بودند، من در دانشگاه پلی تکنیک قبول شدم و دو سال بعدتر جیران و ژانت هم در دانشگاه تهران دانشجو شدند. حالا آرمن هم از سربازی برگشته بود و دوباره جمع خانوادگیمان مثل گذشته کامل و پر رونق بود. سال پایانی دانشگاه بودم که مادر برای ازدواج من زمزمههایش را شروع کرده بود و هرچه به پایان ترم آخر نزدیکتر میشدم او هم بحث را جدیتر دنبال میکرد. تا اینکه روزی درِ صندوقچه دل مادر باز شد و نام ژانت از آن بیرون آمد. گویی ژانت برایم اتفاق تازهای بود. در تمام این سالها او برای همه ما عضوی از اعضاء خانواده بزرگمان بود، اما آن روز مادر من را و ژانت را در دو طرف یک پل قرار داده بود و حالا میخواست ما را از دو سوی پل به هم برساند. با پیگیری مادر بحث ازدواج ما دو نفر در دو خانواده مطرح شد. پدرم آدم متعصب و قشری مذهب نبود اما به هر حال به قوانین و قواعد دیناش پایبند بود به همین دلیل بحث تغییر آیین ژانت را مطرح کرد و از سوی دیگر این تغییر آیین و کیش مورد پذیرش خانواده آوانسیان به خصوص پدر ژانت نبود.
خیلی زود ترکهای پل میان من و ژانت خود را نشان دادند. نمیدانم شاید این مسأله به تدریج خود سر آغاز جدایی دو خانواده از هم شد. یک سال که گذشت آرمن قصد مهاجرت به ارمنستان را کرد و به دنبال او خانواده آوانسیان هم به آمریکا مهاجرت کردند.
از آن روزها سالها گذشت. من گهگاهی برای نوشیدن قهوهای و دمی خلوت با خود سری به کافه نادری میزدم. نمیدانم شاید در آن کافه گمشدهای داشتم. آخرین باری که به آنجا رفتم یک روز پنجشنبه بعد از ظهر بود. قهوهای به همراه یک تکه رولت سفارش دادم.
معمولاً همیشه پشت یک میز دو نفره پشت پنجره بزرگ کافه جایم بود. آن روز کافه زیاد شلوغ نبود. دو سه تا دختر کمی دورتر از من پشت میز دیگری نشسته بودند و به زبان ارمنی سرگرم صحبت با یکدیگر بودند و گهگاه صدای خندهشان فضای کافه را پر میکرد.
کمی که دقت کردم انگار صدای یکی از آنها برایم آشنا بود. ژانت برگشته بود…
****
مهدی توکلی تبریزی
متولد 13 شهریور 1353 در شهر مشهد
دانش آموخته رشته زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه فردوسی مشهد
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=50120