فریادی در نیمه شب: قسمت پایانی
اسد فوری یکی توی سر سلمان زده میگوید: «خوب خر دیوانه ببین کلیدها را کجا میگذارد، بردار و بیار، با هم جواهرات را برداشته میفروشیم و کلی پول بهجیب میزنیم.»
سلمان جواب میدهد: «اگر مادرم بفهمد که من کلیدها را برداشتهام کارم ساخته است.»
اسد میگوید: «نمیگذاریم او بفهمد، کلیدها را بیاور من میدهم از هرکدام یکی بسازند آنوقت آنها را برده سرجای اولش بگذار، هیچکس نمیفهمد.»
سلمان در وهله اول جرئت نمی کند کلیدها را بردارد ولی ازآنجائی که چند بار از مادرش کتک خورده و کینه او را به دل داشت کم کم اسیر وسوسههای اسد میشود بهخصوص که اسد به او میگوید وقتی جواهرات را به پول نزدیک کردیم جائی میرویم که مادرت دستش به تو نخواهد رسید.
سلمان از روز بعد مادرش را زیر نظر میگیرد و در یک فرصت مناسب که او از خانه بیرون میرود دسته کلیدهای او را برمیدارد و با کمک اسد از هر کدام یکی برای خودشان میسازند تا سرفرصت بهخانه مختاری رفته جواهرات را بردارند.
شبی که اقدس خانم جواهرات را به سرقت میبرد سلمان و اسد غافل از این موضوع بعد از او وارد خانه مختاری میشوند و کشو میزها و کمدهای خانه را یکی یکی باز میکنند و چون از جواهرات اثری نمییابند، دچار جنون میشوند و بدون توجه به اینکه ممکن است صاحبخانه ازخواب بیدار شود همه چیز را به هم میریزند که این امر تولید سر و صدا میکند و ناگهان آقای مختاری و خانمش را در مقابل خود میبینند.
اسد که ناگهان متوجه وخامت اوضاع شده بود قبل از اینکه مختاری دهان به فریاد باز کند به روی او میپرد و گلوی او را در چنگ خود میگیرد و سلمان نیز بدون درنگ روی خانم مختاری پریده دست بر دهان او می گذارد و درهمان حال با چند ضربه چاقو او را از پای در میآورد.
اسد که از سالها قبل منتظر چنین فرصتی بوده تا از مختاری انتقام گیرد سعی میکند قبل از کشتن او ازمحل مخفی جواهرات با اطلاع شود ولی چون مختاری دهان باز نمیکند لذا با کارد تیز خود چند ضربه بهاو میزند و سپس سرش را گوش تا گوش میبرد و به زندگی او خاتمه میدهد.
پس از آن تمام گوشه کنار خانه را به امید یافتن جواهرات میگردند ولی چیزی پیدا نمیکنند تا اینکه اسد زاغی هنگام جستجو ساعت طلای مختاری را روی میز کنار تختخواب مییابد و آن را برداشته در جیب خود میگذارد.
این اعترافات را آقای اصلان پور و تیم بازجویان اداره آگاهی توانسته بودند پس از هفتهها تلاش از دهان اسد زاغی بیرون بکشند.
اسد تا مدتی از اعتراف به قتل مختاریها سر باز میزند ولی وقتی آثار انگشتانش را با علائمی که روی گردن مختاری باقی مانده بود مطابق یافتند مجبور بهاعتراف میشود.
ضمناً روزنامهها نوشته بودند که رحمان نیز قرار است بهاتهام قتل سلمان و شرکت در سرقت جواهرات با اقدس خانم و ستار و ساغر و چند رقاصه دیگر که در جریان دزدیها شرکت داشتهاند محاکمه شوند.
محمود نیز همانطور که مرد بازجو گفته بود از اتهام قتل مختاریها تبرئه و با قید ضمانت آزاد شده بود.
****
تابستان آن سال با تمام حوادث تلخ و دردآور آن بهپایان رسیده بود. دزدان و قاتلین دستگیر و هر یک در انتظار محاکمه و تعیین مجازات خود بودند. آرامش دوباره به گذر سید ابراهیم بازگشته و اهالی محل و قهرمانان داستان ما هریک سر بهکارخود داشتند.
در یکی از روزها حسین، احمد را در دبستان میبیند و به او میگوید: «خبر داری که دختر مختاری بهخانه شاطرغلام رفته است.»
احمد جواب میدهد: «نه، از این موضوع بیخبرم.»
حسین میگوید: «پس بیا تا برایت تعریف کنم» و پس از اینکه گوشه خلوتی را پیدا میکنند حسین شروع به صحبت کرده میگوید: «دختر آقای مختاری پس از خواندن روزنامهها و اطلاع از بیگناهی محمود از برخورد گذشته خود با راضیه و خانواده شاطرغلام بینهایت شرمگین گشته ودر صدد برمیآید تا به نحوی آنرا جبران کند لذا در یکی از روزها بهاتفاق شوهرش بهخانه شاطر غلام می روند تا ضمن دیدار از آنها بهدلیل برخورد نامناسب خود هنگام دیدن راضیه از او عذرخواهی کنند.
شاطرغلام و خانوادهاش که پس از اثبات بیگناهی محمود و آزادی او خوشحال و کینهها را به فراموشی سپرده بودند با روی خوش از دختر مختاری و شوهرش استقبال میکنند. راضیه نیز که حالا زندگی آرامی را با محمود شروع کرده است و بههیچوجه به چیزی جز تولد فرزندش فکر نمیکند با دیدن دختر مختاری گذشته ها را فراموش و او را چون خواهری عزیز در آغوش میکشد.
دختر مختاری پس از عذرخواهی از گذشته و دلجوئی از راضیه و محمود بهآنها میگوید: «چون عازم اصفهان هستیم و تصمیم داریم سر خانه و زندگی خود بازگردیم نمیتوانیم خانه پدری را خالی و بدون سرپرست رها کنیم لذا از شما میخواهیم تا آنجا را خانه خود دانسته بهآنجا نقل مکان نمائید.»
راضیه و محمود ابتدا از رفتن و سکونت در خانه مختاری امتناع میکنند ولی دختر مختاری به راضیه یادآور میشود که: «تو دختر خوانده خانواده هستی و از خانه پدری سهمی داری پس باید در حفظ و نگهداری آن بکوشی» با این توضیح راضیه و محمود دیگر دلیلی برای امتناع نیافته قول میدهند تا به زودی برای سکونت بهآنجا بروند.
احمد که از شنیدن این خبر خوشحال شده بود میگوید: «خوشحالم که ماجرا با خیر و خوشی پایان یافته و راضیه به سر خانه و زندگی خود باز گشته است.»
حسین میگوید: «هنوز ماجرا پایان نیافته و خبرهای خوش دیگری در راه است.»
احمد از اینکه حسین داستان را کش داده و وقت کشی میکند بیصبرانه میپرسد: «خوب جونت بالا بیاد پسر، زودتر بگو بهبینم دیگر چه خبرهای خوبی داری.»
حسین میگوید: «دختر مختاری که شنیده محمود و راضیه تصمیم دارند به زودی ازدواج کنند مقداری از جواهرات خود را به همراه آورده بود تا به عنوان هدیه ازدواج به راضیه دهد».
احمد که باورش نمیشد درست شنیده باشد گفت: «خدای من باورکردنی نیست» و اضافه میکند: «خوب حتماً بهزودی شاهد یک جشن عروسی مجلل در محله خواهیم بود.»
حسین جواب میدهد: «متأسفانه چون هنوز مدت زیادی از قتل آقای مختاری و خانمش نمیگذرد و راضیه نیز باردار است آنها مجبورند مراسم عقد و عروسی را بیسر و صدا و خصوصی برگزار کنند. ولی مطمئن باش تو و پدر و مادرت را حتماً دعوت خواهند کرد».
چون در این موقع زنگ کلاسها زده شد احمد و حسین در حالی که هریک به حوادث تابستان آن سال و جشن عروسی بیسر و صدای محمود و راضیه فکر می کردند کیف و کتاب خودرا برداشته راهی کلاس شدند.
اردیبهشت ماه 1385
****
محمد سطوت ـ در سال 1311 در یک خانواده کارگری در شرق تهران به دنیا آمد. پس از دوره ابتدایی در یکی از چاپخانه های تهران مشغول کار شد.
در سال 1340 با اخذ دانشنامه لیسانس در قسمت منابع آب وزارت نیرو مشغول کار گردید. شوق فراوان او برای کار و فعالیت در خارج از محیط اداری سبب شد تا با گرفتن ماموریت های متعدد خارج از مرکز از بیشتر نقاط مختلف کشور بازدید و گزارشات مبسوطی برگرفته از مطالعات منابع آب و موقعیت های آب های زیرزمینی مناطق فوق تهیه نماید.
ماموریت های او ضمنا سبب گردید تا با آشنایی از وضع مردم روستاها و خصوصیات فولکوریک مردم آن نقاط مطالبی تهیه و در دوران بازنشستگی آنها را به صورت داستان منتشر نماید.
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=45235