فریادی در نیمه شب: بیست و نهم
راز قتل خانواده مختاری هنوز روشن نشده بود و کسی از نتیجه تحقیقات اداره آگاهی خبر نداشت تا اینکه در یکی از روزها مردی با کت و شلوار و کلاه شاپو که مخصوص کارمندان دولت بود برای اصلاح سر و صورت وارد مغازه او شد. اصغرآقا فوری او را شناخت که از بازجویان اداره آگاهی است، خوشحال از اینکه میتواند در مورد شناسائی قاتل یا قاتلین مختاریها او را به حرف کشد با احترام تنها صندلی چرمی مغازه را که مخصوص مشتریان سرشناس بود برای نشستن بهمرد تعارف کرد.
مرد کلاه خودرا بهجالباسی مغازه آویزان و با طمأنینه روی صندلی جای گرفت. اصغرآقا نیز فوری پیش بند سفید و تا شدهای را از توی یکی از کشوها بیرون آورد و روی سینه او انداخت و در حالیکه گره پیش بند را آهسته به گردن مرد میبست او را از توی آئینه نگاه کرد و با خندهای برلب و خیلی محترمانه پرسید: «قربان، مدتی است جنابعالی را زیارت نمیکنم، حتماً باید خیلی گرفتار باشید که اینطرفها پیداتون نمیشود.»
مرد قدری داخل صندلی جا بهجا شد و همانطور که از توی آئینه اصغرآقا را نگاه میکرد گفت: «همینطور است، در یک ماهه اخیر سخت گرفتار بودیم» و ساکت شد تا اصغرآقا کار خود را شروع کند.
اصغرآقا که میدانست گرفتاری مرد به احتمال زیاد در رابطه با بازجوئی از دستگیرشدگان حوادث اخیر میباشد و انتظار شنیدن خبرهای جدید و دست اول را از مرد داشت چون سکوت او را دید دلسرد نشد و در حالیکه موهای پرپشت مرد را شانه میزد تا برای کوتاه کردن آمادهاش کند گفت: «قربان، جسارتاً میپرسم، حتماً گرفتار بازجوئی از دزدان جواهر و قاتلین خانواده مختاری بودهاید.»
مرد که نمیخواست زیاد در این مورد صحبت کند باز هم اشاره کرد که: «بله، همینطور است.»
اصغرآقا که راه و رسم به حرف کشیدن مشتریان خود را خوب میدانست باز هم ناامید نشد و پس از اینکه با تکان دادن قیچی و بههم زدن آن مقداری از موهای مرد را کوتاه کرد ماشین را برداشت و در حالیکه موهای کنار گوش او را کوتاه میکرد سرش را قدری پائین آورد و در گوش مرد زمزمه کرد:
«قربان، در چند ماهه اخیر مردم این محل حتی یک شب هم آرامش نداشتهاند و تمام آنها از کوچک و بزرگ منتظرند تا بدانند عاقبت کار این از خدا بیخبران به کجا خواهد کشید و ماجرا بهکجا ختم خواهد شد. آنها میخواهند بدانند آیا قاتلین شناخته شدهاند و یا بازهم باید شاهد قتل و جنایت در محله خود باشند»
مرد از داخل آئینه نگاهی بهاصغرآقا کرد و گفت: «خوشبختانه کار بازجوئیها تمام شده و اخبار آن به زودی در روزنامهها منتشر خواهد شد.»
خبر خوشحال کنندهای بود. حالا دستهای اصغر آقا قدرت پیدا کرده بود و با سرعت کار میکرد. او میدانست که باید نتیجه بازجوئیها را قبل از منتشر شدن به دست آورد از این رو ناگهان دست از کار کشید و در حالیکه از توی آئینه به مرد نگاه میکرد با قیافه حق بهجانبی گفت:
«قربان، مردم این محل دیگر طاقتشان طاق شده، هر روز که برای اصلاح سر به این جا میآیند درباره نتیجه بازجوئیها از من سؤال میکنند» و در حالیکه عکس احمد را که در قابی به دیوار نصب کرده بود نشان میداد اضافه کرد: «و از آنجائی که شاگرد من با آقای اصلان پور همکاری و در دستگیری دزدان سهم به سزائی داشته است انتظار دارند باز هم خبرهای دست اول را از دهان من بشنوند، حالا اگراشکالی ندارد شمهای از نتیجه بازجوئیها را قبل از منتشر شدن در اختیار بنده بگذارید؟» و برای اینکه رشوهای هم به مرد داده باشد رو به شاگردش ـ پسر بچهای که حالا بهجای احمد شاگرد مغازه او بود ـ کرد و گفت: «پسر بدو برو قهوهخانه بگو یک چای تمیز برای آقا بیاورند.»
مرد قدری در صندلی جا بهجا شد و گفت: «تنها خبری که میتوانم در اختیارتان بگذارم این است که محمود به طور قطع از اتهام قتل آقا و خانم مختاری تبرئه میشود زیرا قاتلین حقیقی به جرم خود اعتراف کردهاند و محمود نیز اخیراً با پای خود به زندان بازگشته که ممکن است بهجرم فراراز زندان مدت کوتاهی زندانی شود، او درحال حاضر با دادن ضمانت از زندان آزاد شده است.»
خبرهای خوبی بود ولی دل توی دل اصغرآقا نبود و انتظار داشت به هر قیمتی شده نام قاتلین حقیقی را از زبان مرد بیرون بکشد از اینرو در حالیکه موهای مرد را با روغن بریانتین چرب میکرد گردن کج کرد و با لحنی که توأم با خواهش و التماس بود از مرد پرسید: «قربان، حالا نمیشود اسم قاتلین حقیقی را به من بگوئید.»
مرد با خنده جواب داد: «اصغرآقا عجله نکن، ظرف یکی دو روز آینده نام قاتلین واقعی را در روزنامهها خواهی خواند.»
اصلاح سر مرد تمام شده بود، از جا برخاست و پس از گذاشتن یک اسکناس ده ریالی در دست آصغرآقا کلاه خود را از چوب لباسی برداشت وازدرخارج شد. در همین موقع قهوه چی نیز با سینی چای از در وارد شد.
اصغرآقا که نتوانسته بود نام قاتلین را از زبان مرد بیرون بکشد و دلخور بود به شاگرد قهوهچی قر زد که: «مگر پول ما سکه عمر داره که برایمان دیر چای میآوری.»
شاگرد قهوهچی جواب داد: «اگر فوری برات چای بیارم میگی چای جوشیده ته قوری را برایم ریختی و آوردی. خوب اگر چای تازه دم میخوای باید قدری صبرکنی، این ربطی به سکه عمر و یا عثمان ندارد.»
***
همانطور که مرد بازجو گفته بود چند روز بعد روزنامهها اخبار مربوط به قتل مختاریها را چاپ کرده بودند. هرکه سواد خواندن داشت یک نسخه از روزنامه را خریده و اخبار آنرا برای دیگران میخواند. اهالی محل در قهوهخانه جمع شده بهخبرها گوش میدادند. فردای آن روز همه فهمیده بودند که قاتل آقا و خانم مختاری کسی جز اسد زاغی و سلمان نبودهاند.
روزنامهها نوشته بودند سلمان که میدانسته مادرش قصد سرقت جواهرات مختاری را دارد در یکی از روزها که با اسد زاغی نشسته و مشروب میخوردند آن را با او در میان میگذارد. اسد به او میگوید: « خوب تو چرا خودت اینکار را نمیکنی.»
سلمان جواب میدهد: «کلید خانه و کشوی جواهرات نزد مادرم است.»
***
محمد سطوت ـ در سال 1311 در یک خانواده کارگری در شرق تهران به دنیا آمد. پس از دوره ابتدایی در یکی از چاپخانه های تهران مشغول کار شد.
در سال 1340 با اخذ دانشنامه لیسانس در قسمت منابع آب وزارت نیرو مشغول کار گردید. شوق فراوان او برای کار و فعالیت در خارج از محیط اداری سبب شد تا با گرفتن ماموریت های متعدد خارج از مرکز از بیشتر نقاط مختلف کشور بازدید و گزارشات مبسوطی برگرفته از مطالعات منابع آب و موقعیت های آب های زیرزمینی مناطق فوق تهیه نماید.
ماموریت های او ضمنا سبب گردید تا با آشنایی از وضع مردم روستاها و خصوصیات فولکوریک مردم آن نقاط مطالبی تهیه و در دوران بازنشستگی آنها را به صورت داستان منتشر نماید.
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=45069