داستان کوتاه: «طاهره» – ۲
اینهمه باعث شده بود تا او از هر نظر مورد احترام و تحسین اهالی محل و فامیل و بستگان خود باشد. او از این بابت به خود میبالید و احساس غرور میکرد ولی کمروئی و شرم بیحد او در رویاروئی با دختران همسایه و فامیل او را رنج میداد و از این بابت همیشه مورد تمسخر و خنده دیگران بهخصوص پسرها و دخترهای فامیل میگردید. بسیار سعی کرده بود تا بتواند بر این ضعف خود فائق آید ولی متأسفانه نتوانسته بود موفقیت چندانی در این مورد به دست آورد و در مقابل دختران جوان فوری دست و پای خود را گم میکرد و به لکنت میافتاد، گوشهایش از فرط خجالت سرخ و پهنای صورتش از عرق شرم خیس میگردید. در این حالت همیشه سعی میکرد فوراً از جمع آشنایان فرار کرده بهگوشه تنهائی پناه برد.
4
ساکنین متدین و سنتی تهران قدیم برای حفاظت خانواده خود از دید غیر و نامحرم دیوار خانههای خود را تا حدی که میتوانستند بلند میساختند. معمولاً روزنه و یا پنجرهای در دیوارهای مشرف به خارج نمیساختند و دیوار اطراف بامهای خود را نیز آنقدر بلند میساختند تا چشم مردان همسایه که برای خواب به بام میآمدند به زن و بچه و ناموس آنها نیفتد. حال چنانچه بعضی اوقات مواردی لازم و ضروری پیش میآمد تا مردان و یا زنان همسایه از روی دیوار بام با یکدیگر صحبت کنند ناچار بودند روی پنجههای پای خود بلند شوند تا بتوانند صورت طرف مقابل را ببینند.
برای محکم کاری و استتار بیشتر، خانواده هائیکه شبها برای خواب به بام میرفتند از پشه بند هم استفاده میکردند تا ضمن در امان ماندن از نیش پشههای خونخوار، خانواده خود را نیز از چشمهای هرزهایکه ممکن بود از دیوارهای اطراف سر بکشند، محفوظ نمایند.
با تمام این تدابیر گهگاه دیوارهای شکستهای که بر اثر مرور زمان و اثرات مخرب برف و باران ریخته و خراب شده و مالکین سهل انگار نیز اقدامی در مرمت و تعمیر آنها ننموده بودند وقایع ناگواری به بار میآورد که جبران آن چندان آسان نبود.
البته دیوارهای شکسته همیشه نیز سبب وقایع ناگوار نبودند بلکه گاهی اوقات نیز وسیله آشنائی دختران و پسران جوان همسایه با یکدیگر شده شیرینی یک ازدواج شورانگیز را در پی داشتند.
مدت كوتاهي بود كه كارخانه برق شهر تهران شروع بهکار کرده بود و در سر چهار راهها و ميادين تير برق نصب كرده بودند كه نور ضعیف لامپ آن قادر نبود بیش از چند متری محيط اطراف خود را روشن کند و از نيمه شب نيز خاموش ميشد و كوچهها را تاريكي مطلق فرا ميگرفت بهطوريكه مردم براي عبور و مرور درشبها اغلب با خود چراغ فانوسي حمل ميكردند.
5
دیدار دوباره
منصور با پدر و مادرش در شرق تهران در يك محلّه قديمي زندگي ميكردند، پدرش که بیشتر شبها کشیک داشت كمتر فرصت میکرد براي خواب به بام رود. مادرش نيز بيشتر صلاح را در آن ميديد تا با پدر در اطاق بخوابند و كمتر هواي خوابيدن روی بام را داشتند، صاحبخانه نیز با زن و بچّه خود در حياط خانه ميخوابيدند. بهاين ترتیب منصور تنها فردي در آن خانه بود كه شبها بهبام ميرفت.
صبح فردای آنروز پس از برخورد غیر منتظرهای که با طاهره داشت خودش نیز متوجه نشد چه موقع از بام فرود آمد و به كوچه رفت. مدتی سرتاسر کوچههای اطراف را زیر پا گذاشت. نمیدانست چه باید بکند. نمیخواست از مادر خود راجع به مستأجر جدید منزل حاج تقی سؤال کند. لازم بود از بچههاي محل اطلاعاتی در مورد طاهره و اينكه او چرا و چطور به خانه خالهاش آمده است به دست آورد.
حاج تقي مرد مسنّي بود كه با زن سالخورده خود در همسايگي آنها زندگي ميكرد. او در بازار تهران بهكار فروش لباس و يا بهقول آن روزيها (دوخته فروشي) اشتغال داشت. زن و شوهر در خانه بزرگ خود تنها زندگي ميكردند و رفت و آمد زيادي با ساکنین محل و همسايگان اطراف خود نداشتند. خرید مواد غذائی و احتیاجات روزمره شان را خود حاج تقی انجام میداد وکار رفت و روب خانه و آشپزی را پيرزني از همسایگان به عهده داشت.
آنها نيز از جمله كساني بودند كه از خوابيدن روي بام احتراز جسته و هيچ گاه به بام نميآمدند.
بچههاي همسايه از پدر و مادرشان شنيده بودند كه طاهره اخيراً از شوهرش طلاق گرفته و چون تنها بوده او را نزد خالهاش فرستادهاند تا هم آنها تنها نباشند و هم در انجام كارهاي خانه كمكشان كند.
منصور روز بعد جرأت نكرد برای گستردن بستر بهبام رود لذا بهانهاي آورده از مادرش خواهش كرد به بام رفته بسترش را پهن كند و شب نيز از ترس روبرو شدن با طاهره ديروقت بهبام رفت و برخلاف آنچه شبها تا دیروقت با دیدن ستارگان و پرواز ابرها خود را مشغول میکرد بلافاصله زير لحاف خزيد و بدون حركت خودرا به خواب زد تا اگر طاهره از روي ديوار سرك كشيد فكر كند که او خوابيده است. خودش هم بهدرستی نمیدانست چرا هر آن انتظار دارد تا صداي او را بشنود، او که قولی به او نداده بود تا باز هم به دیدارش بیاید، او فقط گفته بود مایل است هر ازگاه دیداری با او داشته باشد تا قدری با هم صحبت کنند و درباره ساکنین محل اطلاعاتی از او بگیرد.
با اينهمه ساعتها بيدار ماند و منتظر بود صدای او را بشنود. جرأت نميكرد سرش را از زير لحاف بيرون آورده بهديوار بام خانه «حاج تقي» نگاه كند.
نيمههاي شب چند بار با شنيدن صدائي از خواب پريد و بدون اختيار مثل اينكه منتظر كسي باشد به سر ديوار همسايه، همانجا كه روز قبل طاهره را ديده بود نگاه كرد و منتظر بود تا چشمهاي سياه او را در تاريكي بهبيند، يكبار هم در بستر نيم خيز شد و تصميم گرفت برخاسته از سر ديوار بهآنطرف بنگرد بهاين اميد كه شاید طاهره هم بهبام آمده و درآنجا خفته باشد ولي احساس كرد جرأت اينكار را ندارد زيرا اگر برحسب تصادف يكي از همسايگان او را ميديد كه نيمه شب دزدانه بهبام همسايه سرك ميكشد آشوبي بر پا ميشد. از طرفي مطمئن هم نبود كه او بهبام آمده و خفته باشد.
چند روز گذشت و از طاهره خبري نشد، هر روز غروب به بام ميرفت و در حاليكه بسترش را پهن ميكرد دزدانه به آن طرف ديوار سرك ميكشيد تا شايد او را بهبيند، ميدانست که او حتماً به بام خواهد آمد زيرا بسترش را پیچيده در چادرشب در بام خانه حاج تقی ميديد. درعين حال مطمئن هم نبود درصورت ديدنش قدرت تكلّم با اورا داشته باشد.
روزها تا از سرکار به خانه میرسید قبل از اينكه داخل شود مدّتي در جلوي خانه راه ميرفت و درب خانه حاج تقي را زير نظر ميگرفت تا شايد زمانی كه طاهره براي خريد مايحتاج زندگي از خانه بيرون ميآيد او را بهبيند چون خبر داشت در حال حاضر خريد خانه با اوست و ممكن است در اين رابطه او را بهبيند.
روز چهارم كه از کار باز ميگشت او را زير بازارچه محل در حال خريد سبزی ديد، چادري مشكي اندام باريك و بلندش را ميپوشاند، بی اراده از حرکت باز ایستاد، در خود این جرأت را نمییافت تا جلو رفته سلام كند. با خود فکر کرد: «شاید او اصلاً حاضر نباشد با من در حضور ديگران صحبت كند، ما كه چند كلمه بيشتر آن هم در روي بام با هم صحبت نكردهايم، شايد اصلاً مرا نشناسد» پس به همين قناعت كرد تا همان طور ايستاده او را زیر نظر داشته باشد.
رفتار و حركات طاهره در نظرش بسيار موزون و لطيف آمد، شبحي از برجستگيهاي اندامش در زير چادر سیاهش بهچشم ميرسید كه براي او گيرندگي عجیبی داشت، احساس شیرینی که تا به آن موقع هیچکدام از دخترهای فامیل در او به وجود نیاورده بودند. با خود اندیشید: «آيا اين اندام زیبا همان طاهره ایست كه چند روز قبل در بام خانه با صداي دلنشينش مرا منصورخان صدا كرد و از من خواست تا روزهاي بعد بيشتر با او همكلام شوم؟».
غوطه ور در عوالم خود و محسور حرکات دلفریب او بود که ناگهان طاهره را دید متوجّه او شده آرام آرام به طرفش میآید.چون به او نزدیک شد گفت: «آقا منصور سلام، بهچي اينطور زل زده و خيره نگاه ميكني».
هراسان به خود آمد و با لکنت جواب داد: «هيچي…..همين طور…. داشتم…. شما را…. نگاه ميكردم» و بدون اينكه خود متوجّه باشد از دهانش در رفت و گفت: «آخه….براي اينكه شما …….خيلي زيبا هستيد».
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=32106