داستان سفر با اتوبوس
اولین باری بود که میخواستم مسیری چنین طولانی رو با اتوبوس سفر کنم. دقیقهی آخر تصمیم گرفته بودم که بلیت بگیرم و بلیت هواپیما وحشتناک گرون بود و به جیب دانشجویی من نمیخورد. به اضافه اینکه خونهی من با فرودگاه 50 دقیقه رانندگی بود و راهی نداشتم که تا فرودگاه برم. خلاصه که چمدونم رو هُل هُلی بستم و هرچی دستم اومد توش انداختم و عازم شدم. سوار اتوبوس که شدم، بعضی مسافرا از قبل توی اتوبوس بودن و انتخاب من محدود شده بود. من آدم محتاط و وسواسیای هستم. یعنی خرید خونه هم که میکنم خیلی بیشتر از بقیه وقت میذارم. اگه قراره یه سطل ماست بخرم، اول برچسبش رو زیر و رو میکنم، همهی محتویاتش رو سبک سنگین میکنم و بعد میرم سراغ قیمتش و بعد با چند تا محصول اینور و اونور مقایسهش میکنم و بالاخره میتونم بذارمش تو سبد خریدم و چه بسا که تو دلم بگم «کاش انقد چربی نداشت»!
حالا دیگه شما خودتون حساب کنید من برای راه یازده ساعته چند تا پارامتر رو در نظر میگیرم. صندلی خالی اول رو رد کردم، چون روی صندلی کناریش خانوم مسنی بود که صدای خر و پفش بی شک تا تورنتو کرم میکرد. صندلی خالی بعدی هم پسندم نشد، چون من دوست دارم کنار پنجره بشینم که گاهی بتونم سرم رو به شیشه تکیه بدم و بیرون رو تماشا کنم و از اینکه کنار دستیم بخواد دقّهای ده بار منو بلند کنه که بره دستی به آب برسونه، هیچ خوشم نمیاد. صندلی بعدی هم رد کردم چون یه بچهی کوچیک روش نشسته بود که مامانش هم ردیف کناری بود و خدا میدونست چقد میخواست وول بزنه و دستای کثیفش رو اینور و اونور بماله و کیه که ندونه من چقد روی لباسام حساسم.
یه صندلی رو رد کردم چون آقای جلویی با صدای بلند آهنگ گوش میداد، و صندلی آخر هم نزدیک به دستشویی بود و صندلی جلویی خیلی به راننده نزدیک بود و خلاصه رو هر صندلی یه عیبی گذاشتم تا بالاخره مدینهی فاضلهم رو پیدا کردم. کنار شیشه، تو ردیفای وسط کنار یه پسر جوون که خواب بود. آروم روی شونهش زدم و بیدارش کردم. روی صندلی که نشستم بهم گفت میتونم از سه راهیش استفاده کنم و تلفنم رو شارژ کنم و اگه دوست دارم کوله پشتیم رو هم میتونم همون وسط بذارم و باهاش مشکلی نداره. کوله پشتی م رو گذاشتم زیر صندلی خودم و ازش تشکر کردم و همینطور که داشتم حظ جایی رو که انتخاب کرده بودم میبردم، راننده اتوبوس رو روشن کرد و راه افتاد. ده دقیقهی اول زندگی خیلی شیرین بود تا اینکه از سرما دیگه نوک بینیم رو حس نمیکردم. بله، من، کنار دریچه کولر اتوبوس نشسته بودم. ژاکت پِرپِرکی ای که همراهم آورده بودم رو دور خودم پیچیدم و تقریباً توی ژاکت مچاله شدم. ولی فایده نداشت و تا خود تورنتو لرزیدم و وقتی به تورنتو رسیدم بدنم خشک شده بود و چند روزی طول کشید تا کوفتگیِ سفر از تنم دربیاد.
به این فکر میکنم که شاید سفر زندگیمون هم همینه. شما ممکنه یه جاهایی از مسیر، خیلی با دقت همهی مرحلهها رو انتخاب کنید و در نهایت کنار کولر اتوبوس بیفتید. شاید بهتر باشه به جای اینکه انقد منتظر این باشیم که شرایط اونطوری باشه که ما میخوایم، کمتر سختگیری کنیم و خودمون رو هم آمادهتر کنیم و یه ژاکت گرمتر برداریم.
درباره نویسنده:
“ماجراهایی که براتون می نویسم، میتونه تجربه شخصی شخص بنده باشه، میتونه تجربه های اطرافیانم باشه که بازم از زبان اول شخص براتون بگم، یا زاده ی تخیلات ذهنم!”
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=42555