جرقه های امید در ناامیدی
آن روز هنگامی که عازم محل کارم بودم از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. از یک جهت شاد بودم که در کنکوردانشگاه قبول شده ام و از طرف دیگر نگران این بودم که با رفتن به دانشگاه باید کارم را ترک کنم و یافتن کار جدید کار ساده ای نبود و با به وجود آمدن مشکل مالی ادامه تحصیل برایم امکان پذیر نبود.
چند سالی میشد که در چاپخانه سازمان برنامه مسئول اداره یکی از شعبات چاپخانه بودم، راندمان کارم بسیار خوب وهمیشه مورد تأیید رئیس چاپخانه بود از این رو تصمیم داشتم قبل از ترک کارم نزد او رفته خواهش کنم درصورتی که موافق باشد بعد از خاتمه کلاس های دانشگاه به چاپخانه رفته بطور نیمه وقت کار کنم.
اخلاق و رفتارش را نمی پسندیدم زیرا با اغلب کارگران بسیار خشن برخورد می کرد وچون اطلاع یافته بود عده ای از کارگران چاپخانه وابسته به احزاب چپ آن روز می باشند و بین کارگران تبلیغات سیاسی می کنند سعی داشت آن ها را شناسائی کرده اخراج کند.
در تمام مدتی که در چاپخانه کار می کردم هیچگاه ندیده بودم در برخورد با کارگران لبخندی بر لب بیاورد. هنگامی که برای سرکشی به وضع کارها وارد چاپخانه می شد کارگران از ترس سرها را پائین می انداختند و خدا خدا می کردند خشم او دامن آن ها را نگیرد چرا که می دانستند به تمیز بودن وسیله کار و لباس آن ها بی نهایت اهمیت می دهد و با دیدن سر و وضع نامرتب و ژولیده آنها فریادش به آسمان می رفت و گاه برای تنبیه گوش آن ها را گرفته می پیچاند و مجبورشان می کرد دست از کار کشیده به خانه بروند و تا خودشان را تمیز نکرده اند سر کار باز نگردند.
اطلاع داشت که شب ها به کلاس درس میروم و درصدد هستم تا دیپلم دبیرستان را بگیرم ولی اطلاع نداشت که پس از اخذ دیپلم در کنکور دانشگاه شرکت کرده وقبول شده ام.
هنگام شرکت در کنکور بهیچوجه فکر نمی کردم پس از قبولی و شرکت در کلاس های درس دانشگاه مشکل کار را چگونه باید حل کنم ولی آن روز تصمیم داشتم خود را با رئیس چاپخانه در میان بگذارم درصورتی که او فرصتی از نظر زمانی برای رفتن به دانشگاه در اختیارم بگذارد کارم را در چاپخانه ادامه دهم، درغیر این صورت به فکر کار دیگری باشم.
لازم است اشاره کنم که او در کنار تمام خشونتهای ذاتی اش از بعضی صفات خوب نیز بی بهره نبود. به عنوان مثال به حفظ سلامتی کارگران بی اندازه بها میداد، چون میدانست با سرب و انتیموان و گرد و غبار برخاسته از آن ها کار میکنند، دستور داده بود تا هر روز یک لیتر شیر به هر کارگری بدهند و چنان چه کارگری رضایت او را در انجام کارها فراهم میکرد از دادن پاداش به او خودداری نمیکرد.
گرچه تا آن موقع از کارم رضایت داشت ولی نمیدانستم از فعالیتم در سندیکای چاپ اطلاع دارد یا خیر، از این رو قلبم به سختی میطپید وبسیاری از مسائلی را که قبلاً برایم بی اهمیت بود و از بروزش نمیترسیدم حالا برایم تبدیل به کابوسی ناراحت کننده شده ودست و پایم را میلرزاند. هیچگاه فکر نمیکردم روزی در کنکور دانشگاه قبول و مجبور شوم برای بدست آوردن امکان حضور در کلاسها دست به دامان این و آن شوم.
مطمئن نبودم حاضر شود امکانی برای رفتن به دانشگاه در اختیارم بگذارد ولی شوق نشستن درکلاس درس دانشگاه در کنار سایر دانشجویان ایدهآلی بود که شبهای زیادی را با عشق به رسیدن آن تا صبح نخوابیده بودم. با خود میگفتم: «اگر موافقت کند حاضرم شبها تا صبح در چاپخانه مانده کار کنم.»
دریکی از روزها بالاخره تصمیم گرفتم نزدش رفته او را بیازمایم. وقتی به پشت در اطاقش رسیدم و از پیشخدمتش خواستم به او اطلاع دهد که خواستار دیدنش هستم نمیدانم در قیافه ام چه دید که گفت: «ناراحت نباش، امروز سرحال است». رفت و پس از چند دقیقه بیرون آمد و گفت: «میتوانی بروی تو».
با قدمهائی لرزان وارد اطاق شدم. تنها عاملی که در آن موقع امیدوارم میکرد این بود که فکر میکردم از این که بشنود یکی از کارگران چاپخانهاش در کنکور دانشگاه قبول شده خوشحال خواهد شد و این امر سبب شود تا جوهر انسانیت و کمک به یک دانشجو در وجودش جرقه زند.
وقتی جلو میزش رسیدم سرش را بلند کرد و منتظر ماند تا دلیل دیدن او را بیان کنم. تمام نیروی خود را جمع کرده برایش گفتم که در کنکور دانشگاه قبول شده ام.
قدری به من نگاه کرد و پرسید: «میخواهی کارت را ترک کنی؟»
این جمله را طوری بیان کرد که فهمیدم مایل به رفتن من نیست لذا فوری اضافه کردم: «البته مایل به ترک کار نیستم ولی مجبورم روزها به دانشگاه بروم.»
قدری مکث کرد و سپس پرسید: «چند روز در هفته کلاس داری؟»
جوابدادم: «هنوز به درستی نمیدانم ولی فکر میکنم کمتر از چها روز درهفته نباشد.»
دوباره پرسید: «چند ساعت در روز درس داری.»
جواب دادم: «گویا چهار یا پنج ساعت در هر روز.»
به عنوان موافقت گفت: «خوب میتوانی بعد از ساعات درس به چاپخانه آمده کارکنی».
از خوشحالی آماده پرواز بودم، باورم نمیشد به این زودی با رفتنم به دانشگاه موافقت کرده باشد. میخواستم هماندم او را در آغوش گرفته ببوسم ولی ترسیدم با اینکار او را از تصمیمی که گرفته پشیمان کنم. حالا قادر بودم هم درس بخوانم و هم کارم را داشته باشم. چیزی که تا چند لحظه قبل کوچکترین امیدی به آن نداشتم. تشکری کرده عازم خروج از اطاق شدم. هنوز نزدیک در خروجی نرسیده بودم که ناگهان صدایم زد.
وقتی برگشتم از پشت میزش برخاست و چند قدم به من نزدیک شد، قدری در چهرهام دقیق شد و آهسته و شمرده گفت: «تنها از تو میخواهم در چاپخانه به گوش باشی و اسم کسانی که کارگران را به اعتصاب و خرابکاری تحریک میکنند به من بدهی.»
گفتهاش چون آواری بود که بر سرم فرود آمد. تمام امیدی که تا چند لحظه قبل برای رفتن به دانشگاه قلبم را پر کرده بود ناگهان فرو ریخت. او انتظار داشت در مقابل کمکی که به من میکند برایش جاسوسی کنم، کاری که بینهایت از آن نفرت داشتم.
حالا دیگر آرزوئی جز ترک چاپخانه و دور شدن از رئیسی که مرا تا این اندازه دون و فرومایه فرض کرده و خواسته بود با محبتش مرا خریداری کند، نداشتم. چشم در چشمش دوختم و خیلی محکم درجوابش گفتم: «لطفاً برای این کار فرد دیگری را پیدا کنید» و بلافاصله اضافه کردم: «اگر ناراحت هستید میتوانم از فردا سرکار نیایم.»
انتظار نداشت جوابی دراین حد به او بدهم، نمیدانم درآن حالت به چه اندیشید که عصبی و ناراحت از جوابی که به او داده بودم فوری گفت: «خیلی خوب برو سر کارت.»
آرام و خونسرد از اطاقش خارج شدم. وقتی به چاپخانه که در طبقه پائین دفتر او بود برمیگشتم تصمیم داشتم از همان ساعت در فکر یافتن کار شبانهای باشم تا بتوانم به کلاس های درس دانشگاه نیز برسم.
روز بعد هنگامی که خود را آماده می کردم تا نزد رئیس چاپخانه رفته اعلام کنم که دیگر کار نخواهم کرد رئیس حسابداری چاپخانه که پیرمرد خوشروئی بود خندان وخوشحال نزدم آمد و گفت: «لباست را بپوش تا با هم به دفترم برویم» و بلافاصله اضافه کرد: «رئیس چاپخانه دستور داده از امروز در دفتر من کار میکنی، روزها به دانشگاه میروی و پس از اتمام درس کلاست به دفتر من آمده چند ساعتی کمکم می کنی.»
آرامشی شعفانگیز سراسر وجودم را فرا گرفت، بار دیگر گرمای شادی بخش امید قلبم را پر کرد، پی بردم برخلاف آنچه که درمورد رئیسم فکر کرده بودم موجود سرد و گرم چشیده و فهمیده ایست، از پاسخ منفی من به درخواستش نه تنها نرنجیده که شرمنده نیز گشته و به این طریق خواسته بود جبران کند.
به این ترتیب روزها به دانشگاه میرفتم و پس از اتمام کلاس به دفتر حسابداری رفته کار میکردم. پس از شش ماه درکار حسابداری نیز ورزیده شدم واز رئیس حسابداری شنیدم که رئیس چاپخانه نیز از کارم رضایت دارد. همه این ها سبب شد تا پس از اخذ دانشنامه از دانشگاه از من خواست تا تمام وقت در قسمت حسابداری چاپخانه به کار ادامه دهم ولی چون دانست علاقمندم در رشته تحصیلی خود کار کنم کمکم کرد تا دریکی از ادارات دولتی شغلی مناسب با رشته تحصیلی ام بیابم.
فروردین 1389
****
محمد سطوت ـ در سال 1311 در یک خانواده کارگری در شرق تهران به دنیا آمد. پس از دوره ابتدایی در یکی از چاپخانه های تهران مشغول کار شد.
در سال 1340 با اخذ دانشنامه لیسانس در قسمت منابع آب وزارت نیرو مشغول کار گردید. شوق فراوان او برای کار و فعالیت در خارج از محیط اداری سبب شد تا با گرفتن ماموریت های متعدد خارج از مرکز از بیشتر نقاط مختلف کشور بازدید و گزارشات مبسوطی برگرفته از مطالعات منابع آب و موقعیت های آب های زیرزمینی مناطق فوق تهیه نماید.
ماموریت های او ضمنا سبب گردید تا با آشنایی از وضع مردم روستاها و خصوصیات فولکوریک مردم آن نقاط مطالبی تهیه و در دوران بازنشستگی آنها را به صورت داستان منتشر نماید.
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=48079