مستانه خانوم: قسمت اول
دم دمای صبح مستانه که غرق در خوابی عمیق و گرمای خوشایندِ کرسی بود با صدای خشخشی بیدار شد. در تاریک و روشن صبح پدرش را دید که شلوار از پا درآورده و در آنطرف کرسی زیر لحافِ مادرش میرود. مادر گفت: «مرد، خجالت بکش، پات لب گوره، بچههات بیدار میشن، ننهت بیدار میشه.»
پدر به حرفهای مادر توجه نکرد. مادر همچنان غر میزد تا جایی که صدایش در نفسهای بلند پدر گم شد: «حداقل جلوگیری کن مرد!»
و پدر همچنان نفسنفس میزد. سرانجام نفسهایش به آهی بلند ختم شد. مادر گفت: «الهی که از مردی بیفتی و دست از سر منِ پیرزن ورداری.»
پدر لحظهای بعد شلوار را به پا کشید و کلاهش را به سر گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مادر هم از این پهلو به آن پهلو غلتید و بعد از پوشیدن شلوارش بلند شد و پارچ آب را در سماور گوشه اتاق خالی کرد. بعد گوشه لحاف را بالا زد و روی کرسی تا کرد، تا کمر خم شد و چند تا زغال از داخل تنور زیر کرسی درآورد و توی سماور انداخت و بنای فوت کردن گذاشت. کارش که تمام شد دوباره به زیرلحاف کرسی خزید و صدای خرناسش با صدای زوزه آرام سماور در هم پیچید.
خواب از سر مستانه پریده بود. از پدر و مادرش بدش میآمد. میدانست که در طرف دیگرِ کرسی برادرش هم شاهد ماجرا بوده. برای بیدار شدن هنوز زود بود. دست مستانه به آرامی به زیر کش شلوار و شورتش خزید. لرزش خفیفی در کشالة رانش حس کرد. بین دو پایش خیس بود. انگشتش را به عقب و جلو کشید، اول به آرامی و بعد با سرعت و فشار فراوان تا جایی که نفسش بند آمد و لرزشِ عمیقی تمامِ بدنش را در بر گرفت. به سختی سعی کرد صدایی از گلویش در نیاید. نفسِ عمیق و بیصدایی کشید و به آرامی دستش را از شلوارش بیرون کشید و با لحاف پاک کرد. احساسِ خشم به پدر و مادر جایش را به خلسة خوبی داده بود. تازه چشمهایش گرم شده بود که صدای گوشخراش مادربزرگ و تیپای خشنترش او را به خود آورد: «وخیز، گیسبریده، وخت نماز صبه.»
مستانه چشمهایش را باز کرد و در دل قسم خورد که بالاخره روزی پیرزن را خفه میکند. بعد با کرختی از زیر کرسی درآمد و به حیاط رفت. یخِ روی سطح آب حوض را قبلاً پدر با دستهایش شکسته بود. مستانه مشتی آب به صورتش زد، احساس کرد که پوستش از سرما ترک برمیدارد. بعد به اتاق برگشت. مادربزرگ کجکج نگاهش میکرد. انگار میدانست وضویی در کار نبوده. مستانه چادر به سر انداخت و طوری وانمود کرد انگار دارد نماز میخواند. در همان حیص و بیص صدای سرفه پدر را شنید که از حمام برمیگشت.
مستانه نماز را تمام کرد و با کمکِ مادر بساط کرسی را از روی تنور برداشت و گوشه اتاق گذاشت. مادر از درونِ ظرف خمیر که شب تا صبح گوشه اتاق زیر چادر نمازش مانده بود گلولة خمیری برداشت، چند بار دستبهدست کرد، به روی طبق کشید و به دیوار تنور چسباند. بوی نان و صدای بلندِ غر زدنهای پدر، برادرها و خواهرهای کوچکش را از خواب بیدار کرد.
مستانه به دنبال مادرش به سرعت نانهای پخته شده را تکتک از تنور در میآورد و میشمرد و کنار میگذاشت. بعد از صبحانه، برادرش اسماعیل نانها را درون طبق گذاشت تا به شهر ببرد و به خان بدهد.
همیشه قبل از اینکه اسماعیل اتاق را ترک کند، مادر بزرگش، ننه نسا، از جا بلند میشد. دستش را روی طبق نان میگذاشت و با صدای بلند میگفت: «ایشاالله که کوفتشون بشه، ایشالله که درد و بلا شه بیفته به جون تکتک تخم و ترکة اون نامرد و انتقام خون سروی رو بیگیره.»
و بعد سر را پایین میانداخت و با اخم به اسماعیل اشاره میکرد که «برو». همه میدانستند که منظور ننه نسا از خانِ بزرگ، پدر خان فعلی است. ماجرای سروی سالها بود که دهان به دهان بین اهالی ده میچرخید. میگفتند سروی دختر زیبایی بوده که خان بزرگ به شهر برده تا دایة پسرش شود، اما دختر چند ماه بعد حامله میشود و زیر دست خاله لیلا، «بعد از اینکه به او سیخ زد که بچه را بندازه»، از شدت خونریزی میمیرد.
مستانه همیشه با شنیدن این داستان به خودش میلرزید. از سروی خاطرة زیادی نداشت ولی میتوانست مجسم کند که چطور خان لباسها را به زور از تنش درآورده و با او خوابیده است. مثل کاری که شبها پدر با مادر میکرد. مستانه نمیخواست سرنوشتی شبیه سرنوشت سروی داشته باشد. میخواست شوهر کند، بچهدار شود و خانوم خانه باشد.
«تکه زمینی از خان میگیرم. صبحها شیر تازه میدوشم، نیمروی تازه میخورم، دو تا گاو شیرده و چند تا گوسفند پروار هم دارم که شوورم هر روز صبح میبره چرا، غروب برمیگردونه. بعد با هم رو پشتِ بوم چراغ اینگیلیسی رو روشن میکنیم و نون سنگک تازه با پنیر میخوریم…»
ناگهان مشتی به سرش خورد: «گیس بریده، مگه کری؟»
مستانه از رؤیاهایش بیرون آمد و فهمید که مدرسه اش دیر شده. با تنبلی از جا بلند شد، حوصلة مدرسه را نداشت. کتاب و دفترهایش را از توی طاقچه برداشت و به راه افتاد. با اینکه تازه صبحانه خورده بود، اما هنوز گرسنه اش بود و شکمش مالش میرفت. اگر به خاطر تغذیه نبود محال بود پایش را داخل مدرسه بگذارد. از دیدن خانم معلم شهری، به قول مادرش «خانم نایلونی»، حالش به هم میخورد.
«پوست سفید و آفتاب مهتاب ندیده ش، دستای نازکی که معلومه یه تاپاله هم بلد نیس درس کنه، موهای صاف و بلندش» همه مستانه را دچار نفرت میکرد. «خنده هاشو بگو با آقای صبا معلم کلاسِ پسرا. به قول ننه نسا اینا همه جنده ن.» و با این فکر تمام مسیر خانه تا مدرسه را در حال مجسم کردن خانوم نایلونی و آقای صبا بود، وقتی شبها در یک اتاقند.
تا به مدرسه برسد پاهایش در کفشهای سوراخش یخ زده بود و دستهایش توان تحمل وزن کتابهایش را نداشت. گرمای بخاری نفتی گوشة کلاس حالش را بهتر کرد. کلاسِ دخترها چهار ردیف نیمکت داشت و روی هر نیمکت چهار نفر مینشستند. ردیف اول کلاس اولیها، و به تدریج تا ردیف چهارم که کلاس آخریها بودند. مستانه دو سال در کلاس سوم مانده بود و چون درشتتر از بقیه بود ردیف آخر مینشست.
خانوم نایلونی از همه خواست دستها را روی میز بگذارند تا ناخنها را نگاه کند. دل مستانه لرزید. هر لحظه خانوم نایلونی به میز او نزدیکتر میشد. بالاخره به بالای سرش رسید. درِ خودکار بیک آبی را به تهش فرو کرده بود و آن را بین دو انگشتش تکان میداد.
مستانه چشم از ناخنهای بلند و لاکزده خانوم نایلونی بر نمیداشت.
«ناخونات که بلنده، زیرشونم که پر کثافته… روسریتو درآر ببینم… اه اه اه، پره شیپیشه که…. مگه شامپویی که خانوم بهداشت بهت داده نزدی؟»
مستانه سرش را پایین انداخت. وسایلی را که خانم بهداشت به او داده بود مادرش برای جهیزیه آبجیش قایم کرده بود. و حالا خانوم نایلونی دستبردار نبود. بخصوص وقتی که فهمید مستانه مشقش را هم ننوشته، به او گفت پایین کلاس بایستد و همة بچهها برایش «خر تنبلِ گاو، از خجالت شده آب» بخوانند، اما مستانه به این چیزها عادت داشت.
تا زنگ تفریح برسد مستانه دیگر چشمهایش سیاهی میرفت. خدا خدا میکرد که خانوم نایلونی او را از تغذیه محروم نکند. بالاخره بابای مدرسه با چند تا نان سنگک و پنیر محلی پیدایش شد و به هر نفر تکهای نان و پنیر داد و یک سیب و نصف شیشه شیر.
مستانه با دقت به دستهایش زل زده بود که مبادا سهم او کمتر از بغلدستیاش باشد و مبادا سطح شیر داخل شیشه به عکس شاخ گاو نرسیده لیوان را دستش بدهند. همه با ولع شروع به خوردن کردند. مستانه به محضِ خوردنِ تغذیه، کتابها را به زیر بغل زد و فرار را بر قرار ترجیح داد و به خانه برگشت. مادر لخت در دالان خانه ایستاده بود و داشت با یک قابلمه آب غسل جنابت میکرد، و همینجور که از سرما میلرزید کاسهای را از آب پر میکرد و به سر و شانه اش میریخت. ننه نسا چرت میزد. نان پختنها تمام شده و کرسی وسط اتاق بود. بوی آبگوشت مشامش را مالش داد. بی سر و صدا به زیر کرسی خزید. و به مادرش خیره شد که پیاپی خم و راست میشد و بالاخره بعد از گفتن سه الله اکبر و یک صلوات بلند نمازش را پایان داد و پرسید: «زود برگشتی؟»
«معلّما جلسه داشتن.»
کمکم سر و کلّة بقیه هم پیدا شد. اسماعیل از شهر برگشت و عصبانی از اینکه دو نفر در راه کتکش زده اند و گفتهاند که شهر جای دهاتی نیست، قسم خورد که خونشان را میریزد: «کلفت خان گفت که نونا برشته نیس.»
اسماعیل به زیر کرسی خزید و نگاهش را به زمین دوخت. همیشه عصبانیت عجیبی در چهره اش به چشم میخورد. چند سال قبل به خاطر کتک زدن بچههای کلاس از مدرسه اخراج شده بود. به قول پدر «اجباری هم آدمش نکرد». سربازیش که تمام شد برگشت و انگل پدر شد. این روزها مش مراد هم از او میترسید. با یک مشت میتوانست هیکل نحیف او را خرد کند. شبها یک طرف کرسی را به تنهایی پر میکرد و مستانه و دیگران در طرف دیگر کرسی تا صبح به هم لگد میزدند.
مستانه با خودش میگفت: «وقتی شوور کنم حتماً دو تا کرسی میذارم، یکی برا بچهها و یکی هم برا خودم و شوورم. درس مث خونة کدخدا. رو کرسی هم یه نایلون قرمز گلدار میکشم که خوشگل باشه، رو اونم سینی سماور و چند تا استکان کمر باریک و نعلبکی میذارم. یک قوری گل قرمز هم میگم اسماعیل از شهر برام بیاره.» توی همین حال و هوا بود که لگد محکمی از زیر کرسی به پایش خورد.
«دوباره که ماتت برده، خرس گنده، وخیز یه لیوان آب برام بیار.»
مستانه از جا پرید و به حیاط رفت و لیوان را با آب حوض پر کرد، بعد به داخل اتاق برگشت و لیوان را به اسماعیل داد. دوباره به زیر کرسی خزید و مشغول رؤیاهایش شد.
«دو تا قزون قابلمة بزرگ میخرم برای ماهرمضون که افطاری همه اهل داهات رو دعوت کنم. یه سفرة بزرگ هم میخرم با یه سرویس ملامین با گلهای سبز و آبی. سفره باید آبی باشه. بعد که به همه مهمونی دادم همه منو خونهشون دعوت میکنن، درس مثل زن کدخدا، شاید هم ده بالا دعوت شدم. اونا هر سال شبای احیا آخوند از شهر میآرن و تا صبح تو حسینیه بیدار میشینن و سینه میزنن.»
مستانه از رؤیاهاش خسته نمیشد، ساعتها یک جا مینشست و خانة رؤیاهایش را بزک میکرد. شبها اما رؤیاها شکل دیگری به خود میگرفت و پر میشد از تصور صحنههای نزدیکی پدر و مادر، خانوم نایلونی و آقای صبا، اسماعیل و گوسفندها، یا گاوهایی که در مزرعه ناگهان به روی یکدیگر میپریدند.
صدای اذان مسجد محل که بلند شد مستانه دانست که پدر به زودی بعد از خواندن نماز ظهر پشت سر ملّای ده به خانه بر میگردد و ناهار خواهند خورد. «نانخورها» از شدت گرسنگی به هم میپریدند و به سر و کول یکدیگر لگد میزدند. مستانه با خودش گفت: «دو تا بچه بسه، مث عکس رو دیوار کلاس، ننه، آقا، یه پسر و یه دختر. اسم بچه هامم خودم انتخاب میکنم، نیمیذارم خان اسم اونا رو پشت قرآن بینویسه و بده دسمون.»
در همین موقع صدای سرفه پدر از حیاط به گوش رسید و پیرمرد پیدایش شد. بوی غلیظ توتون سیگارش با بوی آبگوشت و جوراب اسماعیل مخلوط شد. سفرة نیمباز روی کرسی و بچههای قد و نیمقد همه منتظر بودند. پدر «یا الله… یا الله» کنان وارد شد. بر خلافِ هر روز که عصایش را به گوشه دیوار اتاق تکیه میداد آن روز عصا به دست به بالای سر مستانه آمد.
«دله سّگ، دوباره که از مدرسه فرار کردی!»
و با عصا به جانِ مستانه افتاد.
«آقا، غلط کردم، دیگه فرار نیمیکنم.»
«دله سّگ، کاری نکن که بفرستمت خونة خان کلفتی کنی! »
«غلط کردم آقا، گه خوردم.»
این داستان ادامه دارد
Post URL: https://salamtoronto.ca/?p=46820