ولی علی بیگی چون پی برده بود که من از این ضعف جسمانی خود در مقابل شاگردان کلاس خجالت میکشم برای حقارت و ضربه زدن به روحیه ام اغلب اولین نفر در کلاس بودم که برای پاسخ دادن به درس روز قبل باید پای تخته کلاس میرفتم و وقتی در دادن جواب درنگ میکردم با خندهای هیستریک و حالتی مسخره میگفت: «اینطور که معلوم است درست را حاضر نکردهای» و بعد از چند سؤال پی در پی و درماندگی من در جواب سریع، از من می خواست به گوشه کلاس رفته دو دست و یک پایم را بلند کنم و تا آخرین ساعت کلاس به همان ترتیب درکنار دیوار بهایستم، (این تنبیهی بود که برای شاگردان خاطی و تنبل کلاس درنظر گرفته بودند).
چون شرم از صحبت کردن در مورد این گونه تنبیهها با پدر و مادرم مانع از این میشد تا آنها از وضعی که در دبستان داشتم آگاه گردند هر روز که می گذشت بیشتر از رفتن به دبستان و درس و کلاس متنفر میشدم.
در یکی از روزها وقتی دفترم را به جرم تمیز نبودن پاره کرد از دیوانگی و عمل آزارگونه او متعجب و حیران مانده نمیدانستم چه باید بکنم، از فرط درماندگی چیزی نمانده بود اشکم جاری شود ولی او به این امر هم رضایت نداد و دوباره دستور داد به گوشه کلاس رفته دستهایم را روی سرم بگذارم و یک پایم را هم بلند کرده در کنار دیوار بهایستم.
دیگر توان تحمل اینگونه تنبیه را که مطمئن بودم غیرمنصفانه است و از کینه علی بیگی سرچشمه میگیرد نداشتم کتابچه پاره خود را برداشته به سمت در کلاس رفتم تا خارج شوم، او که گویا عدم اجرای دستور و خروج مرا از کلاس توهین بزرگی بهخود میدانست بلافاصله درصدد تلافی برآمد، هنوز نزدیک درب کلاس نرسیده بودم که ضربه شدید لگدی از پشت به ناحیه کمرم مرا از بالای پلههای کلاس به پائین پرتاب کرد.
شدت ضربه بر پشتم چنان بود که پس از فرود آمدن بر زمین حیاط تا چند دقیقه از فرط درد قادر به تنفس نبودم، نفس چنان در سینهام پیچیده بود که تا چند لحظه به خود میپیچیدم، دراین موقع او را دیدم که فریاد زنان به طرف اطاق رئیس دبستان میرود.
پس از این که توانستم روی پاهای خود بهایستم حیران از حادثه پیشآمده نمیدانستم چه باید بکنم، ناچار روی پله کلاس نشستم و منتظر ماندم تا بهبینم علی بیگی که هنوز صدای فریادش از اطاق رئیس دبستان شنیده میشد چه خواهد کرد.
طولی نکشید که بهاتفاق مدیرو ناظم و فراش مدرسه که پیرمرد سالخوردهای بود به حیاط آمدند. مدیر دبستان به مجرد دیدن من سرم داد زد که: «چرا وظایف خود را درست انجام نمیدهی و ـ با اشاره به معلم کلاس ـ این مرد را عصبانی و دیوانه میکنی» و بعد در حالیکه درب دبستان را با انگشت نشانم میداد گفت: «به خانه میروی و با پدر یا مادرت به دبستان میآئی» و به پیرمرد فراش دستور داد: «فوری او را بیرون کرده در را به رویش ببند».
نمیدانستم علی بیگی به مدیر چه گفته که او را آن طور خشمگین کرده است و از من خواسته به خانه رفته پدر و مادرم را به دبستان بیاورم. هرچه فکر میکردم که چه خطائی از من سر زده که استحقاق اینگونه تنبیه را داشتهام نمیفهمیدم، نگاهی به دفترچه پاره شدهام که هنوز در دستم بود کردم، تمیز و مرتب بود، تکالیفم را هم نوشته بودم. هیچگونه تنبیهی را برخود روا نمیدانستم جز اینکه معلم دیوانه ام خواسته بود از من انتقام بگیرد. تا آن زمان تمام تنبیههای بدنی او را تحمل کرده بودم ولی لگد زدن او را برپشتم قابل تحمل نمیدانستم و آن را توهین بزرگی برخود میدانستم و مطمئن بودم که خشم مدیر نیز به مناسبت گزارش خلاف او میباشد.
مطمئن بودم که در حال حاضر پدرم در خانه نیست و امکان دارد مادرم نیز برای خرید بیرون رفته باشد لذا پشت دیوار دبستان نشستم، ترسی ناخودآگاه بر وجودم مستولی شده بود، تا آن زمان از طرف پدر و مادر و نزدیکانم آنگونه مورد هتک حرمت و تنبیه قرار نگرفته بودم، همه دوستم داشتند و رفتارشان با من توأم با محبت و احترام بود، اخراج از دبستان را عملی غیرمنصفانه بر خود میدانستم و دواری ناخودآگاه از دشمنی و کینهتوزی بیدلیل معلم وخشم مدیر بر وجودم مستولی شده بود، حس میکردم چیزی در درونم شکسته ودیگر قادر بهکنترل اعضای بدن خود نیستم. تشنجی بیسابقه و غیرارادی از ترس و شکستن غرورم دستها و پاهایم را به شدت تکان میداد و قادر نبودم آنها را کنترل کرده در اختیار گیرم.
یکی از عابرین که مرا به آن حال دید ایستاد و پرسید: «آقا پسر چی شده، چرا اینطور میلرزی، یکی دیگر که دیده بود مرا از مدرسه بیرون کرده و در را برویم بستهاند به آن دیگری گفت: «مثل اینکه از مدرسه بیرونش کردهاند».
هر وقت چنین حالتی پیدا می کردم لکنت زبانم شدید تر میشد و قادر به ادای هیچ کلمه و یا جملهای نبودم، نمیتوانستم بهآنها بگویم که بیگناه هستم و خلافی نکرده ام، در جواب رهگذران تنها جملاتی نامفهوم از گلویم بیرون میآمد،حتی قادر نبودم آب دهان خود را جمعآوری کنم و چون بیمارانی که حال غش و حمله داشتهاند روی زمین ولو شده بودم.
یکی از عابرین که تازه از راه رسیده بود وحال مرا دید فوری به یکی دیگر از رهگذران گفت: «مثل اینکه دچار حمله شده، باید زود او را به بیمارستان برسانیم».
در این موقع فراش دبستان که بیرون آمده بود تا بهبیند به خانه رفتهام یا خیر وقتی مرا به آن حال دید فوری برگشت و وارد دبستان شد و چند لحظه بعد با مدیر و ناظم بیرون آمدند. مدیر که مرا بهآن حال دید بلافاصله با درک خطر به اورژانس بیمارستان تلفن نمود.
ساعتی بعد در بیمارستان بودم و دکترها با دیدن تشنجات پی در پی اندامم وضع را بحرانی تشخیص داده با تلفن به خانوادهام اطلاع دادند تا هرچه زودتر خود را به بیمارستان برسانند.
دکترها که از پیشینه حالم بیاطلاع بودند برای متوقف کردن تشنجات بدنم متوسل به داروهای آرام کننده شدند و چون پس از دقایقی چند تکانهای شدید دست و پایم آرام گرفت در صدد تحقیق علت آن برآمدند.
محمد سطوت ـ در سال 1311 در یک خانواده کارگری در شرق تهران به دنیا آمد. پس از دوره ابتدایی در یکی از چاپخانه های تهران مشغول کار شد ولی چون شوق فراوانی بر ادامه تحصیل داشت در کلاسهای شبانه ثبت نام نمود و در سال 1336 موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید. در همان سال با قبول شدن در کنکور، در رشته زمین شناسی دانشکده علوم تهران ثبت نام نمود.
در سال 1340 با اخذ دانشنامه لیسانس در قسمت منابع آب وزارت نیرو مشغول کار گردید. شوق فراوان او برای کار و فعالیت در خارج از محیط اداری سبب شد تا با گرفتن ماموریت های متعدد خارج از مرکز از بیشتر نقاط مختلف کشور بازدید و گزارشات مبسوطی برگرفته از مطالعات منابع آب و موقعیت های آب های زیرزمینی مناطق فوق تهیه نمود. ماموریت های او ضمنا سبب گردید تا با آشنایی از وضع مردم روستاها و خصوصیات فولکوریک مردم آن نقاط مطالبی تهیه و در دوران بازنشستگی آنها را به صورت داستان منتشر نماید.